در حال رفتنم
…
گاهی سکوت تسلیم فریاد ، گاهی اشک همصدا با سکوت
گاهی باید رفت بی دلیل ، لحظه ای می آید که پر از غمی
اسیری در قفسی که اسیر است در قفس زندگی
گاهی باید فراموش کرد، به یاد آن فراموشی یادها را در دل خاموش کرد
و ما رفتیم و از این رفتنها خاطره ای نماند، هر چه بود در لحظه خودش خوش بود
و اینجاست که گذشته ها خاک میخورند ، گاهی گذشته ها دل را از هر چه غم است پاک میکنند
و من خاک خوردم و بعد از سالها پر از غمم ، با اینکه گذشته ها رفت ، خودم هم در حال رفتنم
و من میروم و کسی دیگر می آید که مرا یاد نمیکند ، مثل من خودش را از تاریکی ها رها نمیکند
در خاموشیها نشستی و شمع وجودت روشن بود ، حق با تو بود که شمع هم دلیل خاموشی بود
و آن شمع سوخت و همه چیز تمام شد ، این گذشته ی خاک خورده ی من بود که تباه شد…
.
.
.
.
.
تکرار عشق
…
نمیتوان از اینجا گذشت ، اینجا پر از یاد تو بوده ، پر از عشق و عطر حضورت بوده
نمیتوان از اینجا دل کند ، اینجا همان جاییست که با تو قدم میزدم…
یادش بخیر آن لحظه ها ، آن روزها …
همیشه منتظر تکرارش بودم ، آن روزها نیامد و نبودنت در قلبم تکرار شد …
غصه ها و آن همه خاطره باز هم تکرار شد و دیگر تو را ندیدم
دلم پر میزند و پر میزند تا برسد به آسمانها ، ولی افسوس که جای من بی تو حتی بر روی زمین هم سنگینی میکند!
صدای تو ، آن صدای خنده های تو میپیچد در فضای قلبم و اشکم را در می آورد…
نمیتوان از اینجا گذشت ، نمیتوان چشم بر روی خاطره هایت بست !
با اینکه نیستی اما تو عشقمی ، مگر میشود به یادت نبود؟ مگر میشود در حسرت دیدار با تو نبود؟
کاش اینجا بودی ، و این اشکها و این لحظه های سرد مرا میدیدی، شاید دلت برایم میسوخت و دوباره می آمدی …
شاید دلت میسوخت و دوباره مرا به عنوان تنها عشقت میپذیرفتی…
من که دیگر نه غروری دارم و نه حرفی برای گفتن، همه حرفها درون دلم جا مانده !
گاهی باید حرفهای دلم را حتی برای خودم تکرار نکنم ، گاهی باید آنقدر تکرار کنم آمدنت را، تا تکرار شود آمدن قطره های اشک از چشمانم، تا آرام شوم از این هیاهوی دلتنگی و انتظار…
نمیتوان از اینجا گذشت ، باید منتظر ماند و به یاد گذشته ها نشست ، شاید این بغض لعنتی شکست و من رها شدم از اینهمه دلتنگی در دلم !
نه اینگونه رها نمیشوم ، من با این حرفا آرام نمیشوم ، نه بی خیال میشوم و نه خام میشوم ، من عاشقم و بیش از گذشته عاشقتر میشوم ، اگر مجنون بودم ، دیوانه تر میشوم ، دل میزنم به دریا تا برسم به فرداها! شاید تو را ببینم ، شاید این راهی که رفتم را دیگر نبینم…
نمیتوان از تو گذشت ، از تویی که عشقمی و تمام وجودم ، بیا که بی تو اینجا سوت و کورم
نمیتوان از اینجا گذشت ، اینجا زمانی جایگاه تو بوده ، پس از قلبم نمیگذرم ، تا شاید دوباره…
تکرار شوی ، تکرار…
.
.
.
.
.
سزای تو
…
دل شکسته بود ،راهی نداشت ، رفت و هیچ جای صحبتی نگذاشت
فکر میکرد به سوی او میروم ، هر جا برود من مخالف او میروم
در فکر او ننشسته ام ، تمام درهای خاطره ها را بر روی دلم بسته ام
من برای خودم رفتم و او برای دلش ، بی خیال که هر چه آمد بر سرش
نه لحظه ای که از او یادی کنم ، نه یک لحظه که فکر برگشتن کنم
او ارزشی نداشت ، این دل من بود که نیاز به یک چیز داشت
چیزی که در وجود او پیدا نمیشد ، یک سال هم باران می بارید بی محبتیها را از دلش نمیشست
همه چیز میگذرد و میشود شبیه یک خاطره ، تصویر دل شکسته ام نیز شبیه یک حادثه
و این حادثه روزی تلخ ترین خاطره زندگی میشود ، هر کاری کنی از یاد فراموش نمیشود
و تو جرمت تنها شکستن نبود ، تو متهم به شکستن قلبی هستی که هیچگاه آن قلب مثل اولش نمیشود ، هر کاری کنی آن حادثه از خاطرم پاک نمیشود !
و یک عمر میسوزم در حادثه ای که در خاطر تو حتی یک لحظه هم نخواهد آمد!
و حالا گناه من چیست ، سزای تو چیست؟
سزای تو این بود که از چشمم افتادی بر زمین ، از دید قلبم شکستی ، همین!
.
.
.
.
.
در پناه تو
…
خیلی وقت است که قلبم را سپرده ام به تو
خیالم راحت است هم از بابت قلبم و هم از تو
با صدای قلب تو میروم به اوج احساساتم
از تو مینویسم، از چشمانت ، مینویسم که عاشقتم
خیلی وقت است بسته ام چشمهایم را بر روی همه
تو به من یاد دادی رسم عاشقی را ، ای عشق جاودانه
یاد تو و مهرت همیشه در دلم ، تو چقدر مهربانی گلم
بگیر دستانم را تا رها شویم از اینجا
تا پناه ببریم به خدا
اینجا بمانیم نگاه ها ما را از هم دور میکنند ،
دستهای آلوده چشمه ی عشقمان را گل آلود میکنند
اینجا بمانیم ستاره ای در آسمان نمی ماند ،
ما هم بخواهیم ، عشق دیگر با ما نمیماند
اینجا هوایی است که به درد همین گرگها میخورد
کسی حتی در حال سقوط هم به ما رحم نمیکند!
حیف عشقمان است که اینجا هدر رود ،
عشق باید بی خوابی شب تا سحر شود
که تا زنده ایم لذت ببریم از وجود هم ،
حالا این تو ، این عشق و این من…
.
.
.
.
.
تویی همه کسم
…
چند خط بیشتر نمانده تا برسم به حسی که باید آن را ابراز کنم به تو…
از اول خط تا اینجا خیسی چشمهایی بود که مرا تا آنجا همراهی کردند
آن جایی که تو هستی و من در برابر توام
و چند نقطه تا لحظه ای دوباره و یک احساس عاشقانه
چقدر سختی کشیدم ، از اول این خط تا آخرش شیرینی و تلخی های زندگی را چشیدم
و شیرین ترین لحظه ی آن بدجور به دلم نشست ، تو آمدی و همه تلخی ها از یادم رفت
همه احساساتم بوی عطر تو را میدهد ، وقتی صدای قلبت را میشنوم ، قلبت به من نفس میدهد
در اوج تو را خواستن ، بی نیاز از همه کس و نیاز دارم به کسی که همه کس من است
در شور و شوق عشقم و در خیال کسی که بی خیالش نمیشوم
و این عاشقانه ترین لحظه ی زندگی من است ، که در آغوش توام و تسلیم هیچ حس دیگری نمیشوم
چند خط بیشتر نمانده تا برسم به حسی که مرا مجنون میکند ، از اول خط تا اینجا رنگ چشمهایت مرا دیوانه میکند
و چند نقطه تا این حس تازه ، و اینگونه میشود که زندگی برای من و تو بی انتهاست ، تو را داشتن یک هدیه زیباست
در حال و هوای زندگی ام و در دنیایی که تو همه زندگی منی…
و آخرین خط و هزاران نقطه چین برای رسیدن به آغازها…
دوستت دارم ای عاشقانه ترین لحظه بی پایان زندگی ام…
.
.
.
.
.
پایان مهلت وفاداری
…
تو از من بیرون میروی من از این حس بیرون نمیروم
تو بی هوا نفس میکشی و من به هوای تو زندگی میکنم
وقتی این لحظه ها برای تو مفهومی ندارد ، برای من بی تو اینجا هیچ حس خوبی ندارد
اینکه بفهمم به عشق من تا اینجا نیامدی ، به این باور میرسم که هیچگاه حرف دلم را نخوانده ای
تو در سرزمین عشق گم شده ای و من در تو محو شده ام ، مثل یخ در آتش بی وفایی هایت آب شده ام
گاهی فکر میکنم ما هر دو عاشقترینیم ، اما تو این فکر مرا نمیخوانی ، تو اصلا مرا نمیخواهی
و اشک ها میریزند و حسرتی است که در دلی میماند که همیشه در حسرت بوده
حسرت لحظه ای که همیشه در آرزوی به حقیقت پیوستن بوده
ای کاش این دنیا با این تصویر زشت نبود ، ای کاش سرنوشت ما با هم یکی نبود
که چه آسان دل دادی و چه آسان دل بریدی ، چه معصومانه آمدی و چه بی رحمانه داری میروی
و اینجاست که از ارزشهای قلبم کاسته میشود ، تصویر حرکتهای غم در صحنه دلم آهسته میشود
و از ریشه خشک میشوم ، وقتی آبی به این خاک نمیرسد ، همه چیز که مثل آن روزهای اول نمیشود!
که وقتی غنچه بودم آب به من میرسید ، نور عشق همیشه بر قلبم میتابید ، تا که گل شدم و این قصه ادامه داشت ، پاییز آمد و همه چیز تمام شد ، خشک شدم و آن محبت ها از دلم رها شد ….
حالا نه آبیست که به این ریشه های خشکیده برسد و نه کسی است که حتی من خشکیده را از شاخه اش بچیند !
لبریز از غمی هستم که تو در دلم نشاندی ، در آتشی نشسته ام که تو مرا به اینجا کشاندی!
حالا تو کجایی و من کجا ، تو مرا به گل نشاندی ای بی وفا…
نویسنده: مهدی لقمانی
نظرات شما عزیزان: